یه زن فکر کنم خوشبخت



سلام بچه ها جان.

مرسی از هر کی اومده و سر زده و special thanks to علی عزیز. شرمنده.

والا من 27 اسفند رسیدم ایران و دیدم بابام تو وب کم وضع و حالش قابل دیدن نبوده. به شدت لاغر شده و رنگ پریده و غذا هم نمی خوره. هیچی دیگه یه چند روز اول من رو دیده بود ذوق داشت اشتهاش بهتر شده بود. اما از بعد عید که مهمونی ها تموم شد. بشدت ضعیف شد باز. نه غذایی نه چیزی. همه اش خواب بود و بدجال.

افسردگی شدیدش هم دیگه مزید بر علت بود. داشتم دق می کردم.

نمی دونستیم هم به چه بهانه ای ببریمش دکتر چون به هر دلیلی نمیاد.

خلاصه چند روز پیش خودش صبح اومد بهم گفت حالش بده و اصلا اشتها نداره. بردیمش پیش دکتر متخصص داخلی خودم که برای تیرویید تحت نظرش بودم. دگتر حیلی خوبیه و همسن بابامه. خلاصه به انگلیسی بهش گفتم دپرشن داره. بهش داروی ضد افسردگی داد و اشتها آور.

الان بعد سه روز هم حال روحیش بهتره هم اشتهاش.

قراره تو هفته دیگه بریم پیش دکتر انکولوژیستی که تحت نظرشه تو بیمارستان لبافی نژاد که بفرستدش برای درمان هسته ای.

نمی دونم گفتم یا نه که انکولوژیست داروش رو بخاطر ضعیف شدن شدیدش قطع کرد.یک ماهه دارو نمی خوره. بیماری رو به پیشرفته اما در عوض عوارض بد دارو برطرف شد. اون عوارض ا خود مریضی بیشتر داشت از پا درش می آورد.

این هم از حال و روز ما.

بازم خدا رو شکر.

دلم خیلی واسه همسرم تنگ شده. اون هم همینطور.

امروز 11 آوریل هست و 30 آوریل باید برگردم کانادا.

راستی امروز تولدم هم هست.

بچه ها حساب کردم از روزی که اومدم یعنی تقریبا یک ماه بیشتر از 9 میلیون خرج کردم. فقط لباس اون هم نه مارکدار  و خرت و پرت  و  چند تا هدیه و یه سری خوراکی تقویتی واسه بابام  و این چیزا. خدایا چقدر گرون شده. با مرداد ماه که اومده بودم قابل مقایسه نیست.

به دلار چیزی نمی شه. ولی فکر کن درآمد خانواده مون 1 و 400 هست!

چطوری زندگی می کنن؟




سلام بچه ها.

الان که دارم این رو می نویسم مراسم اسکار داره پخش می شه. باد و برف داره تورنتو رو در می نورده. سرعت باد 100 کیلومتر در ساعت! و برف توی هوا می پیچه و می چرخه و شهر رو زیر یه لایه سفید و تار پنهان کرده.

راجع به کار: دو هفته هست آموزش داریم و از سه شنبه کارم دوباره در یه بخش دیگه شروع می شه. یعنی دوباره از اول باید کلی سرویس جدید رو پاسخگو باشیم. هر چی تو کارم جا افتاده بودم و حداقل استرس کار بلد نبودن نداشتم، برمی گرده سر خط و دوباره استرس . آموزشی که گذاشتن به قول بچه هایی که تو اون بخش کار می کنند به درد هیچیییی نمی خوره. می گن حداقل دو ماه آموزش کاملا فشرده نیاز بوده که اینا برای صرفه جویی در هزینه کردنش دو هفته اون هم سرسری و جوک تعریف کردن و مسخره بازی و. بعنی ترینر ها اصلا اصلا جدی نمی گیرن و آخرین حرفی که زدن این بود که: شما سربازهای خط مقدم هستید و همه تیرها اول به سمت شما شلیک می شه و هر بخش دیگه ای می تونه پشت شما پنهان بشه. اما شماها نمی تونید و با آموزش هم کار یاد نمی گیرید. سرباز فقط تو خط مقدم جنگیدن رو یاد می گیره و از این شر و ورها که استرس آدم رو بدتر می کنه.

من که 20 روز دیگه میام ایران و اینا اگه خواستن جای من رو نگه می دارن نخواستن هم جهنم! کار تحفه ای نیست. من مرخصی درخواست کردم. 1ماه و نیم. هنوز موافقتی اعلام نکردن.

در مورد بابام: با وجود مصرف دارو،  آزمایش جدیدش هنوز نشون دهنده پیشرفت مریضیه. امیدمون اینه که این ماه دارو بالاخره اثر کنه. کم خونی خیلی خیلی شدید گرفته بود که تا دکتر دیده بود فرستاده بود اورژانس دو تا واحد خون تزریق کرده بودند. مثل اینکه خوب غذا نمی خوره و این خودش مشکل سازه و کم خونی ناشی  از این دارو و بیماری رو تشدید می کنه. خیلی ناراحتم اما واقعا چکار می شه کرد؟ بعد اون دو واحد خون می گه بهترم. اما کلا فکر می کنم دلش نمی خواد من اینجا نگرانش باشم. پا درد و اینا هم داره و لاغر شده.براش انرژی بفرستید و یا اگه اعتقاد دارید دعا کنید. من دیگه هر روشی که قبلا اعتقاد نداشتم رو هم در نظر می گیرم. زندگی چقدر می تونه بی رحم باشه.بابای من اینطوری، زن همسایه مون توی دو سال شوهر و برادر و چند روز پیش هم یکی از بچه هاش فوت کردند. زندگی سخته. خیلی سخت.

در مورد باشگاه: دو ماه و نیمه که باشگاه نمی رم و حسابی تنبل شدم. نمی دونم چطوری شروع کنم. دفعه قبل یک بار تو خونه ورزش کردم تا یه هفته بدن درد داشتم و می لنگیدم. باید یه فکر اساسی کرد.

در مورد ایران اومدن: کلی سفارش لوازم آرایش و دارو رو دستم مونده که اضافه بر سوغاتی باید برم دنبالشون. چون سر کار می رم و وقتم کمه فکرم رو مشغول کرده. امیدوارم از پسشون بر بیام.

در مورد سیتی زن شیپی: هنوز جوابی راجع به مدارک همسرم نیومده. خودم مدارکم رو فردا می فرستم.

در مورد همینجوری: حافظه ام داره ضعیف می شه و یا شاید هم تاثیر داروها باشه. به هر حال به ندرت چیزهایی که پیش میاد یا گفته می شه بعدا یادم میاد. می خوام یه زبون خارجی دیگه رو شروع کنم. چون شنیدم احتمال آایمر و زوال عقل تو آدمهای استرسی خیلی بیشتره. شاید ایتالیایی رو شروع کنم و شاید هم هندی. هنوز تصمیم نگرفتم.

در مورد کتابم» اولتیماتوم دادم به ناشر که کار رو ازش می گیرم. ببینم چی می گه. اگه کار رو ازش بگیرم می گذازرم که با فرمت انلاین بفروشم تا مشکل کاغذ کار رو باز عقب نندازه.

خوشحالم که بعضی ها میان اینجا و می خونن. علی، گلشن، دوست، آوا و بقیه ممنونم.

امیدوارم بابام بهتر بشه. من واقعا دلم می خواد راهی پیدا بشه واسه بابای من و کلی ادم دیگه که سلامت بشن.

فدا مدا.


دو سال بیشتر بود که اسکنهای تیروییدم بخشهای احتمالا بدخیم رو نشون می داد و توی آخرین نمونه برداری این احتمال بیشتر شد. ندول نوع فولیکولار که بعضی انواعش به ید رادیو اکتیو هم جواب نمی ده و باید شیمی درمانی بشه.

بالاخره 4 سال پیش با یه جراح عالی صحبت کردم. گفت درش بیار خیال خودت رو راحت کن. منتها به هر حال اگه بدخیم باشه باید درمان تکمیلی انجام بشه.

عمل کردم و راستش شاید برای اولین بار طعم استطاعت مالی رو چشیدم. دکترم بسیار خوب بود، بیمارستان خصوصی و اناق اختصاصی داشتم. برای من که عادت ندارم خرج خودم کنم (فکر می کنم بقیه اولویت دارن)حس خوبی داشت که از درآمدم برای آسایش و سلامت خودم دارم استفاده می کنم.

چهار سال پیش در چنین روزی عمل کردم. 17 تومن دادم و این بهترین هزینه ای بود که برای خودم کردم. دکتر جوری تیرویید 4 برابر شده من رو در آورد که نه به تارهای صوتیم آسیب رسید و نه به غده های پاراتیرویید که وظیفه خطیر تنظیم کلسیم در بدن رو دارند. خیلی ها بعد از عمل حتی خارج از کشور دچار مشکل صدا یا تنظیم کلسیم می شن. تیرویید غول پیکر من بدون هیچ کدوم از این مشکلها خارج شد.

شب هم همسرم پیشم موند و هر کاری داشتم بهش گفتم. هر یک ساعت هم یه پرستار خوشگل(چطوری این همه پرستار خوشگل پیدا می کنن برای استخدام؟) می اومدن چک می کردند و کاری داشتم انجام می دادن. هر بار هم یه جدید می اومد. فکر کنم اون شب اگه پسر بودم پند بار عاشق می شدم. جنبه ندارم که!

خلاصه چهار سال گذشت و من خوبم و مشکلی با بی تیروییدی ندارم.

امیدوارم همه تون سلامت باشید.

و امیدوارم کسی که می خواد عمل تیرویید کنه و می ترسه به این متن برسه و ترسش بریزه و با اطمینان و دید مثبت بره جلو.

پی نوشت: گلشن کجایی؟


سلام بچه ها.

بالاخره امروز اپلیکیشن سیتیزن شیپی همسرم رو پست کردیم. 24 روز دیگه هم برای خودم رو پست می کنم. احساس می کنم یه باری از روی دوشمون داره برداشته می شه.

یکی از مدارک من کمه که باید وقتی عید میام ایران برم دنبالش. مدارک رو که بفرستم براشون توضیح می دم که اون رو بعدا می فرستم.امیدوارم گیر ندن. چون اگه بخوام براش از کانادا اقدام کنم بیشتر از شش ماه طول می کشه. در حالی که تو ایران شاید دو ماه هم نشه.

این دو سه روزه داروی ضد اضطراب که وابستکی میاره رو یکبار بیشتر نخوردم و خیلی هم به هم نریختم. فکر کنم مغزم تا حدی بالانس شده.البته ضد افسردگی رو می خورم.

باز هم از سر کار دارم پست می گذارم.

حجم کارمون کمتر شده و من هم کمی بهش عادت کردم. خودم رو درگیر اعصاب خوردی و جیغ و ویغ مردم نمی کنم و کارم رو انجام می دم.البته آرامبخش هم بی تاثیر نیست.

احتمال داره اگه بیرونمون نکنن (بخاطر کم شدن حجم کار) توی این یه ماه و نیمی که مونده بیام ایران هم کار کنم. به هر حال هم کمتر وقت می کنم فکر کنم هم یه پولی در میاد.

توی این کار زبان محاوره ایم حسابی راه افتاد و این بنظرم بزرگترین حسن این کاره.

یه مدیتیشن یاد گرفتم که برای بابام عشق و سلامت رو به شکل یه گوی انرژی می فرستم. حتی اگه واسه بابام فایده نداشته باشه حال خودم خیلی بهتر می شه. نمی دونم چرا.

دلم واسه همسرم می سوزه. از همین الان دلتنگی رفتن من رو داره. دیشب بهم گفت یه مقدار پول پس انداز کرده که یه چشن شبه عروسی بگیریم که من غصه عروسی نگرفتن رو نخورم. بنظر میاد وقتی شهروندیش رو بگیره برای ایران اومدن ترس کمتری داره که به فکر مراسم و جشن افتاده.

بهم می گه از ایران خیلی بدش نمیاد. فقط می ترسه که ببرنش سربازی. بشدت از محیط نظامی تنفر و ترس داره.می گه در حقیقت مشکلش با ایران فقط همینه و چیزای دیگه اش رو اگه من خوشحال باشم می تونه تحمل کنه. چون با هم بودنمون از هر چیزی مهمتره.

آخ جون ماه دیگه این موقع مدارک خودم رو هم ارسال کردم. هورااااا.

دلم آرومتره. هر چند چیزهایی که نگرانم می کنند کماکان هستن. اما کیه که تو زندگیش مشکل نداشته باشه؟ فکر می کنم خوشبینانه هم بگیم دو سوم مردم مشکل دارند. حالا هر کی به شکلی.

به خودم می کم فرض کن بابات مریض می شد و تو به هر دلیلی این پول رو نداشتی. خودشون هم که ندارن. بعد نمی تونستید همین دارو ها رو هم تهیه کنید. اونوقت چی؟

کسانی هستند که واقعا توی این شرایطن. زن عموی خودم دو سال از من کوچکتر بود. توی شهرستان زندگی می کردن. ما فقط شنیدیم فوت کرده. بعد فهمیدیم سرطان داشته و عموم هم نمی تونسته واسه درمانش کاری کنه. وضع مالی عموم اصلا خوب نیست. اما راستش ما خبر هم نداشتیم. کلا زیاد باهاشون در ارتباط نیستیم. دختر عموم هم دوم راهنمایی بود، مریض می شه و مثل اینکه دیر می رسه به درمانگاه فوت می کنه. خلاصه . زندگی کلا روی خوش به همه نشون نمی ده که. حالا واسه ما هم اینجوریه. هر جوری باشی همیشه می شه بدتر از اون هم باشه.

وقتی ذهن ادم آرومتره، بهتر می تونه فکر کنه و خودش رو مدیریت کنه.

بچه ها قبل دکتر رفتن واقعا داشتم دیوونه می شدما. از حالت عادی خیلی خیلی خارج شده بودم.

مثلا از جلوی مغازه رد می شدم فکر می کردم چقدر کار پر استرسیه تو مغازه کار کردن. از جلوی دندونپزشکی همینطور. راننده مترو و اتوبوس رو می دیدم همینطور. همه اش فکر می کردم مردم چطوری با این همه استرس کنار میان.

و یه فکر ثابت دیگه هم که تو ذهنم همه اش تکرار می شد و شب نمی گذاشت بخوابم ترس از مرگ خودم و همه کسانی که دوست دارم و برام مهمن، بود. خیلی به این موضوع فکر می کردم تا حدی که دلدرد و تهوع می گرفتم.

چقدر بده. کاش دیکه اون حالتها برنگرده.

فعلا برم تلفن جواب بدم!

فدا مدا.


سلام بچه ها جان.

من با دارو بهترم. سه شنبه باز می رم پیش دکتر. یکی از دوستان دبیرستانم هم تورنتو هست. بعد دو سال می خوام سه شنبه ببینمش. بجای سه شنبه ها، شنبه ها باید برم سر کار.

تصمیم گرفتم 5-6 تا دوستی رو که اینجا دارم و همه اش از زیر ملاقات باهاشون در می رفتم رو برنامه بریزم و ببینم. دوستای قدیمی هستند و کلی خاطره مشترک با هم داریم.

یه ماه و نیم و چند روز دیگه! هم میام ایران. هورااااا.

فعلا همین.

باز میام.

فدا مدا.


سلام بچه ها.

در کمال تعجب وقتی پیش اومده که بتونم از سر کار این پست رو براتون بگذارم.

جواب آزمایش بابام این دفعه اصلا خوب نبود و دردهای شدید هم داشت.  رفتند دکتر و گفته اگه دردها بهتر نشه پرتودرمانی می کنند. من که در جریان این موضوعها بودم شدیدا به هم ریختم و باز هم حالم انقدر بد شد که نرفتم سر کار. بهم ایمیل زدند که دیگه بیشتر از این نمی تونم غیبت کنم و اخراج و.

خلاصه رفتم پیش دکتر خانواده ام و همه مشکلاتم رو گفتم. ظاهرا دچار پنیک اتک می شم و دکتر برام دو نوع آرامبخش قوی نوشت. اما متاسفانه کوتاه مدته چون مصرف طولانیش اعتیاد میاره.

گفت هر هفته یا دوهفته یکبار باید بیایی اینجا ببینمت. یه نامه هم نوشت برای محل کارم که یک روز تو هفته رو من باید برم دکتر و تحت نظارت دقیق باشم. کلا هم بهم گفت وضعیت روانیت خوب نیست و بحرانیه.

خودم هم می دونستم. چون دیگه واقعا با اون وضعیت نمی شد ادامه داد.

از دیروز که آرامبخشها رو می خورم خیلی بهترم. کاش اعتیاد اور نبودند (ظاهرا فقط تا دو هفته تجویز می شن) .

احساس آدم معمولیها رو دارم. اون بخش مغزم که همه اش فکرهای منفی  رو صدها بار تکرار می کنه و به شدت از همه چیز می ترسه و همه اش مسایل رو بزرگ می کنه و شدیدا قضاوتگره ( استاد سیاه نماییه) الان نمی تونه خیلی کار کنه و آروم گرفتم. انگار دکمه یه سیستم نویز رو بزنی و خاموشش کنی. صداهه خفه شده. البته هستا ولی خیلی ضعیف اون پشت مشتا و دل درد و سر درد و تهوع و بدن دردم هم خیلی بهتره. خستگی مفرط هم واقعا کمتر شده.

البته اینو بگم که آرامبخشها ازنوع قوی هستند.و از اونهایی که به سرعت عمل می کنند.

بچه ها واقعا فکر کنم یه بخش از مغز من بیش فعال شده و باید یه کاریش بکنند. چون بدجوری از کنترلم خارج می شه.

الان هم همه اون مشکلات قبلی هست و چیزی عوض نشده. اما من اونقدر نمی ترسم و احساس وحشت و نا امنی و بدبختیم خیلی خیلی کم شده. ناراحت هم هستم. اما اون حالت از پا افتادگیم تحت کنترله و خیلی بهتره.

کوفتتون بشه ادم معمولیا که همیشه اینجوری هستید. من سالیان ساله که اینطوری نبودم! واسه همینه که می گید و می خندید و انقدر شرایط براتون سخت نمی شه که بچسبید به تختخواب و گریه زاری کنید و به زور بخوابید و از همه چی متنفر بشید.لابد شما همیشه می تونید به چند تا مساله فکر کنید و همه ذهنتون رو یه موضوع قفل نمی کنه. لابد واسه همینه که می تونید هر روز برید سر کار و خیلی غصه نخورید و همه اش احساس بدبختی نداشته باشید.

راستی به بابام همون دارویی رو داده که ماهی هشت تومنه. فعلا پول یک ماهش رو ریختم براش. خدا کنه دارو جواب بده. مهم نیست هر ماه می گیرم.

من برم سر کار.تلفن اومد. فدا مدا.


سلام بچه ها.

دیشب سال نو بود و من ساعت 12 نصف شب با هلهله مردم و صدای آتش بازی از خواب پریدم. رفتم بوی بالکن. بوی اتیش و بارون و مواد مخدر! تو هوا پر بود و بیشتر کسانی که داشتن از پنجره به بقیه سال نو مبارک می گفتن به نظر مست می اومدن. همسرم هم خوب نبود و نیمه قهر بود. اینه که کلا شب سال نوی جالبی نداشتیم. من روزش زنگ زدم و کفتم سر کار نمیام. یه روز طولانی و کسل کننده رو گذروندم. بعد پیش خودم فکر کردم انتخابام بین بد و بدتره. از کارم متنفرم ولی اگه سر همون کار هم نرم با یه خونه خالی و تنها و یه هوای ابری و دلگیر از صبح تا شب روبرو می شم. البته این کمکی نکرد که حس بهتری نسبت به کارم پیدا کنم و همچنان ازش بیزارم. امروز تعطیل بودیم و البته تعطیلیهای بدون حقوق.همسرم امروز سر کاره. از صبح نه اون پیام داده به من نه من به اون. همون حالت نیمه قهر رو داریم. 

این مدت عکس دوستام که بعضی هاشون تازکیها اومدن کانادا رو که نگاه می کنم می بینم یه جمع دوست و آشنا پیدا کردند. ولی من سه ساله که تنها موندم و هیچ کسی رو واقعا به عنوان دوست ندارم. با هر کی آشنا می شم بنظرم میاد روحیه اش به من نمی خوره و این روش درستی برای دوست پیدا کردن نیست. وقتی هم کالج می رفتم همه دنبال دوست و خوشگذرونی بودن و من دنبال نمره و درس خوندن و بهترین بودن. نتیجه این شد که با معدل عالی و شاگرد اول فارغ التحصیل شدم. ولی تنها. این وضعیت مدت زیادیه که جزوی از وجود من شده و علت اصلی وابستگیم به خانواده ام هم همینه. تنها کسانی که برای آشنا شدن باهاشون نیاز به تلاش ندارم و همونطور که هستم من رو می پذیرن خانواده ام هیتند و بس.

 اما واقعیت اینه که من ایران هم خوب نبودم و دایم پیش  روانشناس می رفتم و دارو می خوردم و حمله های اضطراب داشتم . تازه اون موقع بابام هنوز مریض نشده بود. پس مشکل باید یه جای دیگه باشه.

تازگی یه اشتباه دیگه هم کردم. بلیط ایران رو باز دو هفته ای گرفتم. حالا باید 300-400 دلار حداقل بدم که تاریخش رو عوض کنم. می خوام بیشتر از یک ماه بمونم. شاید دو ماه. به هر حال عوضش می کنم. 

من تصمیمهای اشتباه زیاد گرفتم و هنوز هم ادامه داره. همه این کار رو می کنیم . اما اینکه بعدش چطوری می خواهیم درستش کنیم مهمه. با خواهرم که حرف می زدم اصلا موافق گزینه برگشتن به ایران نبود و می گفت شرکتهایی که باهاشون کار می کردم از ایران رفتند و شرایط ایران مسلما باز من رو فراری می ده. می گفت خودش هم دنبال خارج شدن از ایرانه. پیشنهادش این بود که با همسرم  از کانادا بریم یه کشور دیگه. این ایده خوبیه . اما این دفعه اول یه کار نسبتا خوب پیدا می کنم بعد می رم. 

می خوام روی وابستگی هام کار کنم. به پدر و مادر و همسر و . اصلا دلم نمی خواد انقدر وابسته باشم که هر چیزی تو زندگی اونا پیش میاد من رو اینقدر بریزه به هم. نمی دونم بهتون گفتم یا نه که مدتی پیش یهو باز نگران بابام شدم و این که چی قراره بشه. مریضی خیلی شدیدی گرفتم. وقتی زنگ زدم خونه بابام از من هزار بار حالش بهتر بود. من تازه دو روز می شه که یه کم بهتر شدم. اما فکر می کنم این مدلی که من هستم داره حتی جسمی از پا درم میاره و ربطی به ایران یا کانادا بودن هم نداره. به قول همسرم باید یاد بگیرم بجای شمع بودن خورشید باشم. چون شمع می سوزه و تموم می شهو  من قشنگ حس می کنم دارم تموم می شم دیگه.

نکته مهم: به هیچ آدمی تو زندگیتون رو ندید. چون هیچکییییییی جنبه نداره. باور کنید استثنایی وجود نداره. یهو نگاه می کنید می بینید سوارتون شدند و قصد پیاده شدن هم ندارند.

نکته دوم: حتی اگه ایران هم برنگردم شاید از همسرم جدا بشم.هنوز تصمیم جدی نگرفتم. اما این طوری هم نیست که بنظرم محال باشه. نباید اصلا ازدواج می کردم. من ادم آزادی هستم. اصلا تو غالب ازدواج و وظایف شویی جا نمی شم. به زور خودم رو جا کردم. اصل ازدواجمون هم بخاطر مهاجرت بود.نمی خوام خودم رو مجبور به چیزی یا کاری کنم. دیگه انقدر از زندگیم نمونده که بخوام با زور و اجبار و ببینیم چی می شه خودم رو بکشونم.من فکر نمی کنم ازدواج با این آدم اشتباه بود یا هر چیز دیگه ای. آدم تو زندگیم زیاد اومد و رفت.کلا نفس ازدواج واسه کسی که بچه و زندگی روتین نمی خواد معنی نداره. 

سال 2019: می خوام رو وابستگیهام کار کنم و خودم رو پیدا کنم. می خوام ببینم خودم چی می خوام. خودم چیم.کیم. این مدت کاملا رفته بودم تو غالب نجات دهنده. منجی همسرم و خانواده ام. سهم خودم چی بود تو این چند سال؟ یه تیرویید 4 برابر اندازه طبیعی که کندمش و انداختمش دور. یه جسمی که هی زیر بار استرس مریض می شه. یه روحیه افسرده و یه تکرار تمام نشدنی کارهایی که دوست ندارم.یه انزوای تموم نشدنی و یه آدمی که توی زمان متوقف شده.

الان تو کافی شاپ نشستم و دارم اینا رو می نویسم. ته یه قهوه یخ کرده رو سر می کشم و به این فکر می کنم که چقدر از مسیر رو اشتباه اومدم.

یه مساله جالب: دو تا خواستگارهای قدیمم که احتمالا حوصله شون سر رفته اومدن و می گن اگه می خوام برگردم باهاشون ازدواج کنم. اگه اون موقع 20 درصد احتمال داشت الان 0 درصد هم نیست. ازدواج کلا یه کار چندش و مزخرفه که هیچ جوره با سیستم من جور نبوده و نیست. آدم دوست بمونه بهتره. آزادی عمل داره و مسوولیتهای مسخره هم نداره. من مدتهاست احساسای جنسیم از بین رفته و کاملا به زور ارتباط برقرار می کنم. روحم زخمیه. جسمم خسته و بی حال. از همه چی زده هستم. حالا بیام ؟!!! نه کار من نیست. خیلی چیزها در من مرده . یکیش هم اینه.

اگه از این وضع نجات پیدا نکنم و حالم بهتر نشه زنگ می زنم بیان ببرن بستریم کنن. جدی می گم.

فدا



سلام بچه ها.

هفته پیش چهارشنبه برادرم بابام رو برد پیش تک دهقان. چون این ماه دارویی نداشت و گفتیم داروهای گیاهی اون رو امتحان کنه. فعلا شروع کرده تا خدا چی بخواد.

این وسط  سه روز پیش پدر همون فامیلمون که اینجاست(دایی مامانم می شدن) فوت کرد. ظرف یک هفته سرطان تشخیص داده شد و پخش شد و .

خیلی خیلی خیلی آدم خوب و مهربونی بود. هیچکی یه ذره بدی از این آدم ندیده. ارتباطش با زن و بچه اش هم عالی بود و تو همین سن و سال هم یه رابطه عاشقانه با همسرش داشت که برای همه مون قشنگ و مثال زدنی بود.

کار رو هنوز ادامه دادم. شیفتم رو که عوض کردند کمی توی رو درواسی موندم. فعلا نمی دونم باید چیکار کنم.

عموی همسرم هم رفت بالاخره. واقعا دیگه خسته شده بودم. 

این جلسه هم با روانشناس اتفاق خاصی نیفتاد. کلا از حالت از سربازکنی و ساعت نگاه کنی جلسات خوشم نمیاد. همه اش یه حالت بدو بدوی کاغذ پرکردن و امار هفتگی دادنه. انگار قرار نیست واقعا حرفی باشه. فقط می رم گزارش می دم بر می گردم. انگار همه جا هر چی مفتیه بی خود هم هست.

اینجا به شدت سرد شده. ساعت 4 و نیم هم رسما شب می شه. 

دارم فکر می کنم به کشورهای دیگه. بعید می دونم اینجا برای من سرزمین موعود باشه و بخوام جاگیر بشم.

مگه این که شرایط یه طور خیلی عجیب و غیر منتظره ای عوض بشه که بعیده.

به زور هنوز هفته ای دو یا سه بار می رم باشگاه. همین که ادامه می دم خوشحالم.

مرسی که می خونید بچه ها.

برام نظرهاتون رو بنویسید.

فدا مدا.




بچه ها یادم رفت بگم که یک ماه پیش نامه دریافت مدارک همسرم از بخش مهاجرت کانادا رسید و فایل نامبر گرفت. من هنوز منتظرم.

راجع به کارم سر کار مدیر ارشد عوض شد و همه کسانی که تقلب می کردن و همینطور مدیرهای ضعیف و اون مدرسهایی که بهتون گفتم فقط جوک می گن و آموزش نمی دن رو اخراج کرد. اینجا اخراجها  اصولا یک روزه صورت می گیره و بهت یا می گن الان پا شو برو خونه یا اینکه فردا نیا! خوشبختانه مدیر جدید با من خوب از آب در اومده و مرخصی دو ماهه من رو هم تایید کرد. در حالی که مرخصی بچه های دیگه  رو ریجکت کرد یا گفت استعفا بدند و وقتی برگشتند دوباره درخواست کاربدن.

این شانس بزرگی بود که گفتم راجع بهش بهتون بگم.

همه اش که نباید خبر بد داد. نه؟

فدا مدا


سلام بچه ها جان.

مرسی از هر کی اومده و سر زده و special thanks to علی عزیز. شرمنده.

والا من 27 اسفند رسیدم ایران و دیدم  گویا تو این مدت بابام تو وب کم وضع و حالش قابل دیدن نبوده. به شدت لاغر شده و رنگ پریده و غذا هم نمی خوره. هیچی دیگه یه چند روز اول من رو دیده بود ذوق داشت اشتهاش بهتر شده بود. اما از بعد عید که مهمونی ها تموم شد. بشدت ضعیف شد باز. نه غذایی نه چیزی. همه اش خواب بود و بدجال.

افسردگی شدیدش هم دیگه مزید بر علت بود. داشتم دق می کردم.

نمی دونستیم هم به چه بهانه ای ببریمش دکتر چون به هر دلیلی نمیاد.

خلاصه چند روز پیش خودش صبح اومد بهم گفت حالش بده و اصلا اشتها نداره. بردیمش پیش دکتر متخصص داخلی خودم که برای تیرویید تحت نظرش بودم. دگتر حیلی خوبیه و همسن بابامه. خلاصه به انگلیسی بهش گفتم دپرشن داره. بهش داروی ضد افسردگی داد و اشتها آور.

الان بعد سه روز هم حال روحیش بهتره هم اشتهاش. نه در حد عالی اما بهتره به هر حال.

قراره تو هفته دیگه بریم پیش دکتر انکولوژیستی که تحت نظرشه تو بیمارستان لبافی نژاد که بفرستدش برای درمان هسته ای.

نمی دونم گفتم یا نه که انکولوژیست داروش رو بخاطر ضعیف شدن شدید بدنش قطع کرد.یک ماهه دارو نمی خوره. بیماری رو به پیشرفته اما در عوض عوارض بد دارو برطرف شد. اون عوارض از  خود مریضی بیشتر داشت از پا درش می آورد.

این هم از حال و روز ما.

بازم خدا رو شکر.

دلم خیلی واسه همسرم تنگ شده. اون هم همینطور.

امروز 11 آوریل هست و 30 آوریل باید برگردم کانادا.

راستی امروز تولدم هم هست.

بچه ها حساب کردم از روزی که اومدم یعنی تقریبا یک ماه بیشتر از 9 میلیون خرج کردم. فقط لباس اون هم نه مارکدار  و خرت و پرت  و  چند تا هدیه و یه سری خوراکی تقویتی واسه بابام  و این چیزا. خدایا چقدر گرون شده. با مرداد ماه که اومده بودم قابل مقایسه نیست.

به دلار چیزی نمی شه. ولی فکر کن درآمد خانواده مون 1 و 400 هست!

چطوری زندگی می کنن؟




سلام بچه ها.

الان که دارم این رو می نویسم مراسم اسکار داره پخش می شه. باد و برف داره تورنتو رو در می نورده. سرعت باد 100 کیلومتر در ساعت! و برف توی هوا می پیچه و می چرخه و شهر رو زیر یه لایه سفید و تار پنهان کرده.

راجع به کار: دو هفته هست آموزش داریم و از سه شنبه کارم دوباره در یه بخش دیگه شروع می شه. یعنی دوباره از اول باید کلی سرویس جدید رو پاسخگو باشیم. هر چی تو کارم جا افتاده بودم و حداقل استرس کار بلد نبودن نداشتم، برمی گرده سر خط و دوباره استرس . آموزشی که گذاشتن به قول بچه هایی که تو اون بخش کار می کنند به درد هیچیییی نمی خوره. می گن حداقل دو ماه آموزش کاملا فشرده نیاز بوده که اینا برای صرفه جویی در هزینه کردنش دو هفته اون هم سرسری و جوک تعریف کردن و مسخره بازی و. بعنی ترینر ها اصلا اصلا جدی نمی گیرن و آخرین حرفی که زدن این بود که: شما سربازهای خط مقدم هستید و همه تیرها اول به سمت شما شلیک می شه و هر بخش دیگه ای می تونه پشت شما پنهان بشه. اما شماها نمی تونید و با آموزش هم کار یاد نمی گیرید. سرباز فقط تو خط مقدم جنگیدن رو یاد می گیره و از این شر و ورها که استرس آدم رو بدتر می کنه.

من که 20 روز دیگه میام ایران و اینا اگه خواستن جای من رو نگه می دارن نخواستن هم جهنم! کار تحفه ای نیست. من مرخصی درخواست کردم. 1ماه و نیم. هنوز موافقتی اعلام نکردن.

در مورد بابام: با وجود مصرف دارو،  آزمایش جدیدش هنوز نشون دهنده پیشرفت مریضیه. امیدمون اینه که این ماه دارو بالاخره اثر کنه. کم خونی خیلی خیلی شدید گرفته بود که تا دکتر دیده بود فرستاده بود اورژانس دو تا واحد خون تزریق کرده بودند. مثل اینکه خوب غذا نمی خوره و این خودش مشکل سازه و کم خونی ناشی  از این دارو و بیماری رو تشدید می کنه. خیلی ناراحتم اما واقعا چکار می شه کرد؟ بعد اون دو واحد خون می گه بهترم. اما کلا فکر می کنم دلش نمی خواد من اینجا نگرانش باشم. پا درد و اینا هم داره و لاغر شده.براش انرژی بفرستید و یا اگه اعتقاد دارید دعا کنید. من دیگه هر روشی که قبلا اعتقاد نداشتم رو هم در نظر می گیرم. زندگی چقدر می تونه بی رحم باشه.بابای من اینطوری، زن همسایه مون توی دو سال شوهر و برادر و چند روز پیش هم یکی از بچه هاش فوت کردند. زندگی سخته. خیلی سخت.

در مورد باشگاه: دو ماه و نیمه که باشگاه نمی رم و حسابی تنبل شدم. نمی دونم چطوری شروع کنم. دفعه قبل یک بار تو خونه ورزش کردم تا یه هفته بدن درد داشتم و می لنگیدم. باید یه فکر اساسی کرد.

در مورد ایران اومدن: کلی سفارش لوازم آرایش و دارو رو دستم مونده که اضافه بر سوغاتی باید برم دنبالشون. چون سر کار می رم و وقتم کمه فکرم رو مشغول کرده. امیدوارم از پسشون بر بیام.

در مورد سیتی زن شیپی: هنوز جوابی راجع به مدارک همسرم نیومده. خودم مدارکم رو فردا می فرستم.

در مورد همینجوری: حافظه ام داره ضعیف می شه و یا شاید هم تاثیر داروها باشه. به هر حال به ندرت چیزهایی که پیش میاد یا گفته می شه بعدا یادم میاد. می خوام یه زبون خارجی دیگه رو شروع کنم. چون شنیدم احتمال آایمر و زوال عقل تو آدمهای استرسی خیلی بیشتره. شاید ایتالیایی رو شروع کنم و شاید هم هندی. هنوز تصمیم نگرفتم.

در مورد کتابم» اولتیماتوم دادم به ناشر که کار رو ازش می گیرم. ببینم چی می گه. اگه کار رو ازش بگیرم می گذارم که با فرمت انلاین بفروشم تا مشکل کاغذ کار رو باز عقب نندازه.

خوشحالم که بعضی ها میان اینجا و می خونن. علی، گلشن، دوست، آوا و بقیه ممنونم.

امیدوارم بابام بهتر بشه. من واقعا دلم می خواد راهی پیدا بشه واسه بابای من و کلی ادم دیگه که سلامت بشن.

فدا مدا.


سلام دوست جونا.

این ماهی که من ایران بودم بابام نباید هیچ دارویی مصرف می کرد. بردیمش دکتر و داروی اشتها و ضد افسردگی براش گرفتیم (خودش خبر نداره و فکر می کنه هر دوش اشتها اوره).

هیچی دیگه آزمایش داد دیدیم قبلا با دارو پی اس ای هر ماه داشت دو برابر می شده. الان بدون دارو اومده بود پایین! یعنی فکرش رو بکنید با شیمی درمانی هم این لعنتی پایین نمی اومد.

رفتیم پیش دکتر مفید گفت این ماه هم دارو نخوره ببینیم چی می شه.

فدا مدااا


سلام بچه ها.

اول این که چند روز پیش فایل نامبر من اومد و وارد پروسه شدم.

و خبر دوم این که بعد از یک ماه از رسیدن فایل نامبر همسرم، دعوت شده به امتحان و مصاحبه. به طرز فجیع و عجیبی زود دعوتش کردند تا حالا ندیده بودم کسی زیر سه ماه دعوت بشه. یعضی ها که بیش از یک ساله منتظرن. خلاصه از شانس یا بدشانسی همسرم، هنوز کتاب سیتی زن شیپی رو نخورده نامه دعوتش اومده و 11 روز دیگه امتحان و مصاحبه هست.

بابام هم با داروی اشتها و ضد افسردگی و قرص آهن بهتره. خدا رو شکر این کارها رو کردیم. وگرنه داشت از بین می رفت واقعا.

فدا مدا


سلام دوستان.

فردا همسرم امتحان سیتی زن شیپی داره. باهاش می رم. چون فعلا برای کار خبرم نکردند.

من چهارشنبه برگشتم و الان دوشنبه هفته بعد هست.

بابام حالش خوب نیست. 5 تا خون بهش وصل کردند. سطح هوشیاریش می اومد پایین و از حال می رفت. ظاهرا جواب آزمایش قبلی اشتباه بوده . چون وقتی حالش بد شد دوباره آزمایش داد و پی اس ای از 10 هزار هم رد شده بود.هموگلوبین 6 و خرده ای. نرمالش 13 به بالاست.

چون خیلی ضعیفه دکترانکولوژیست گفت نمی تونه با این وضع درمانی انجام بده تا وقتی که بدنش کمی قویتر بشه.

اما غذا نمی خوره و همه اش می گه نمی خورم و سیرم و دهنم تلخه و این شوره این ترشه این شیرینه.

وقتی ایران بودم هر چی فکر می کردیم براش خوبه می خریدیم. اما یا واقعا نمی تونه بخوره یا لجبازی می کنه. واقعا نمی دونم. چون کلا خیلی مقاومت داره نسبت به این که کسی بهش بگه چکار کنه. لجبازی و غرور. شاید حقش باشه اما به قیمت چی؟

شبی که پرواز داشتم تا وقتی مامان و خواهرم از فرودگاه برند خودم رو کنترل کردم. بعدش انقدر گریه کردم که حتی پلیسی که پاسپورت رو مهر خروج می زنه وقتی بهش گفتم  برگه عوارض خروج رو ندیده گفت برو نمی خواد. نگاه که کردم دیدم بنده خدا رو هم با اون گریه و قیافه ام ناراحت کردم. تمام مدت توی گیت داشتم با همسرم حرف می زدم. بهم گفت برگرد پیششون. نمی خواد بیایی. من باز هم منتظرت می مونم.با این حال نگران اگه برات بهتره همین الان برگرد اصلا سوار هواپیما نشو. اما فکر کردم اگه این کار رو کنم یعنی رسما پذیرفتم که بابام. خودم رو مجبور کردم و برگشتم کانادا.

وقتی با بابام خداحافظی کردم روبوسی کردم و دست دادم. هیچ حسی نداشت. نشسته بود روی مبل. دستش مثل یه تیکه خمیر بود و واکنشی نشون نمی داد. بعضی وقتا نا مفهوم یه چیزی می پرسید راجع به سفرم.

می دونید اوایل عید حالش انقدر بد نبود. یهو شروع کرد بد شدن و کلا انگار اون دو سه هفته باور کنید 10-15 سال پیر و از کار افتاده شد.

تا پریشب انقدر گریه کردم گه کاملا اشکام خشک شد. یعنی پلک می زدم چشمام خشک بود و اشک نداشتم. فقط یه بار سر فوت پدربزرگم این رو تجربه کرده بودم. 16 ساله بودم و پدربزرگم تو 64 سالگی تصادف کرد. شوکه شدیم و من اولین تجربه از دست دادن رو داشتم.

از پریشب تا حالا اشکام پراکنده هست و یه حالت منگ دارم. یعنی بی حسم. احساس ندارم. نمی تونم نگران بشم. خوشحال یا ناراحت بشم. کلا انگار که یخ زده باشم. توضیحش سخته. اما هیچ حسی بهم دست نمی ده. احساس می کنم یه حالت مکانیکی پیدا کردم. در عین حال هیچ کاری که تمرکز بخواد نمی تونم انجام بدم. فقط کار خونه و خرید خرت و پرت ./// نمی دونم این دیگه چه حالیه. اما فکر می کنم نتیجه گریه های وحشتناکم تا پریشب باشه. پریشب کاملا مطمین بودم که از غصه می میرم. جدی می گم حس کردم قلبم زخمه. یعنی فیزیکی احساس یه زخم رو قلبم داشتم. مثل وقتی که دستمون می بره و حسش می کنیم.

خیلی روزای تلخیه.

هر روز زنگ می زنم. حداقل یک بار. بابام حرف نمی زنه. یا خوابه یا خیره می شه به گوشی و هیچی نمی گه. نمی دونم چی تو سرش می گذره. اما انگار با اطرافش خیلی در ارتباط نیست.

من به وضوح می دونم که بیشتر روحی به هم ریخته تا جسمی.چون بعد خون گرفتن و نرمال شدن بدن هم یه جور بدی رفتار می کنه.

و به وضوح  وقتی ایران بودم فهمیدم که کار زیادی از دست کسی ساخته نیست.

اون همه روز اونجا بودم و بابام همه اش خواب بود و به جز چند روز اول نه حرفی زدیم نه همدیگه رو دیدیم.

فکر کنم کمک من باید به ساپورت مالی محدود بشه. چون انقدر تو ایران به هم ریخته بودم که به زور غذا می خوردم. همه اش دعوا می کردم و به شدت حساس شده بودم. اونجا بود که فهمیدم فرقی نمی کنه. اونجا هم باشم تحمل اون وضع در توانم نیست.

خواهرم و مامانم می گفتن اولای مریضی بابام اونها هم به خاطر همین غذا نخوردنها و کمکی به خودش نکردنها و خود-انداختنهای بابام به هم ریخته بودن. اما اگه می خواستن همونطوری ادامه بدند خودشون مریض می شدن.

من قشنگ روزای آخر حس کردم که مریض شدم.

روحیه ام خراب بود. گریه می کردم و بنظر خودم آینه دق شده بودم. طوری که مامانم سعی می کرد بهم روحیه بده! حالا انگار باید مراقب دو نفر بودند.

از خودم بدم اومده بود. احساس ضعف و ناتوانی و بی عرضگی می کردم. اما بعدش تصمیم گرفتم به خودم حق بدم و انقدر خودزنی نکنم. سعی کردم به قول یکی از دوستام تو ایران: انقدر از خودم توقع نداشته باشم.

دیدم عملا دارم له می شم  و این به نفع هیچکی نبود.

نمی دونم چی بشه دیگه.

الکی به خودم تلقین می کنم که خیلی برام مهمه زودتر برم سر کار در حالی که عملا دیگه هیچی خیلی برام مهم نیست.

می دونم از این بهت و حالت فریز شدن میام بیرون. نمی دونم کی. اما می دونم دایمی نیست. فکر می کنم دفاع مغز و بدنم باشه برای حفظ بقا و مراقبت از سلامتیم.

فعلا.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ف≋ا≋ئ≋ز≋و≋ن دلارام معصومیان لینکدونی روبیکا این روزها که می گذرد... MrCoder | Programmer رول گردن چینی بهداشتی ایساتیس لایسنس نود 32 - کد فعال سازی ورژن 9 و 10 و 11 و 12 نود 32 تبلیغ پارسی نقش بستان ارائه دهنده تمامی خدمات طراحی واجرای دکوراسیون داخلی ومحوطه